سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴



دیدار نوروزی با ندا حسنی



ماهی قرمز در ظرف بلوری، سیر و سرکه و سنجد و سبزه و سمنو و سبزه و سیب سرخ در کنار گلهای سنبل و لاله، آینه ای زیبا، پرچم سه رنگ شیرو خورشید نشان و شمعهای روشن روی پارچه ای سبز، برنگ چمنهای بهاری وسط زمینی که ماههاست از برف سفید سفید و از سرما یخ زده، توجه را به خود جلب می کند. ندا لبخندزنان از دور دیده می شود. به طرف سفره زیبای هفت سین می روم. چند نفری هم آنجا ایستاده اند. هوا آفتابی و در این موقع از سال که شهر اتاوا بالاجبار پذیرای آخرین بارش برف می باشد، تقریبا نوروزی است. ایرانیها تک تک و یا دست جمعی به گورستان پاین کرست، آرامگاه دختر شجاع شهرمان می آیند. احساس غریبی دارم. از یک سو نوروز است و زمان شادی و خوش گفتن و خوش شنیدن و از سویی دیگر، فقدان ندا آزارم می دهد. پیش عزیزی آمده ام تا اولین ساعات سال نو را با او که در خاک سرد خفته، باشم. چند نفری مشغول پخش شیرینی می شوند. در مقابل شیرینی که به من تعارف می شود چه می توانم بگویم، شیرین کام باشید؟ بغض گلویم را می فشارد. پشتم را به جمع می کنم و به خمینی و آلش لعنت فرستاده سعی می کنم خودم را کنترل کنم. جمعیت که هردم به آن افزوده می شود، با دسته گلهای رنگارنگ به دیدار ندا می آیند. گلها را روی سفره می نهند. برخی به آخوندهای ضد انسان لعنت می فرستند وبرخی با نگاههای خود سال نو را به ندا تبریک می گویند.
صدای ای ایران بنان در فضای گورستان طنین افکن شده و جمعیت با او همراهی می کنند.
ماشینها یکی یکی روشن می شوند و به طرف خانه ندا حرکت می کنند. دم در فروغ و احمد، سرزنده و بشاش همچون همیشه، از میهمانان استقبال گرمی به عمل می آورند. سلام می کنم. فروغ امان نمی دهد. مرا در آغوش گرمش صمیمانه می فشرد و سال نو را قبل از اینکه بتوانم سخنی بزبان آورم، تبریک می گوید. متقابلا گونه هایش را می بوسم و او را در آغوشم می فشرم. احمد هم با گرمی دستم را می فشرد و با مهربانی و لبخند همیشگی اش، سال نو را تبریک می گوید. کلمات توانایی توصیف روحیه این پدر و مادر استوار و با استقامت را ندارند و زبان از گفتن عاجز. غم از دست دادن فرزند بسیار دردناک اما صبر و تحمل این زن و مرد ستودنی است. سفره هفت سین به زیبایی بر روی میزی در وسط اتاق چیده شده است. آنطرفتر روی میز دیگری عکسی از ندا، لبخندزنان دیده می شود. فروغ و احمد با میهمانان می گویند و می خندند و اجازه نمی دهند غم بر شادی چیره شود. چای و شیرینی و میوه صرف شده ، زمان خداحافظی فرا می رسد. بسوی فروغ می روم. مرا در آغوش گرمش می فشرد و بوسه ها بر صورتم می زند. نمی دانم چه بگویم و آیا می توانم چیزی بگویم تا ذره ای از این غم را بکاهد؟ متقابلا در آغوشش می گیرم و می بوسمش. با بغضی که گلویم را گرفته دوباره سال نو را تبریک می گویم و به امید آزادی ایران، از هم جدا می شویم. وقتی با احمد خداحافظی می کنم و دستش را می فشرم، نگاهم به چشمان مهربانش می افتد. با سری خم و لبخندی بر لب، سال نو را دوباره تبریک می گوید. خداحافظی کرده آنجا را ترک می کنم.
در ماشین می نشینم اما همه حواسم به فروغ است. به عزم و ایستادگی اش در مبارزه با آخوندهای ضد ایرانی فکر می کنم. به تحمل و صبرش در غم نبود فرزند. و خلاصه به شکیبایی اش در برابر تمامی مهملاتی که می گویند و او می شنود.
ندا، دخترشجاع شهرمان، در تابستان سال 2003 به دنبال زد و بندهای رژیم با دولت فرانسه و بعنوان اعتراض به دستگیری خانم رجوی، پیکر خود را بدور از هیاهوی آنهایی که خودسوزی اعتراضی را جلب کردن توجه دوربینها، می انگاشتند به شعله های آتش سپرد و جاودانه شد.

یاد و راهش گرامی و
نوروز بر عاشقان ایران شاد و مبارک
نرگس غفاری
اول فروردین 1384
nargesghaffari@yahoo.com