سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴



گل پرپر شده مادر


اینروزها مصادف است با تلخ ترین دوران تاریخ بشری، هفدهمین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 67. دهها هزار جوان بدست خونخوارترین و منفورترین دیکتاتور زمانه، کشته شده و در گورهای دست جمعی مخفیانه دفن گردیدند، به این امید که راز جنایت دهشتناک تشنه گان به خون فاش نشود. اما همچون ماهی که پشت ابر نمی ماند، جنایات رژیم انسان کش خمینی هم پنهان نماند و فاش گردیدند. در ایران آخوند زده کمتر می توان به خانواده ای برخورد که عزیزش بدست نواده های ضحاک پرپر نشده باشد و من هم از این جریان مستثنی نیستم. مطلبی که از نظرتان می گذرد، ماجرای شهادت حسن، هوادار یکی از گروههای چپ، در تابستان سال 1360 بدست پاسداران و جانیان رژیم، می باشد که به بهانه سالگرد عزیزان پرپر شده تابستان 67 خواستم از او یادی کرده باشم.

*****
ظهر یکی از روزهای گرم خردادماه سال 60، پس از اتمام شیفت صبح مدرسه به خانه برگشتم. آخه آن زمان از نکبت حکومت خمینی مدارس هم چند شیفته شده بود. در باز بود. با تعجب وارد شدم. چادر سیاهم را روی طناب لباس انداختم. خانه چنان ساکت بود که به نظر نمی رسید کسی آنجا باشد. برای نوشیدن آب به آشپزخانه رفتم. مادرم را دیدم که در آشپزخانه نشسته و مشغول سرخ کردن بادمجان بود. متوجه من نشد. لباسی سیاه به تن و در آن گرما، روسری کلفت سورمه ای اش را بسر کرده بود. سلام کردم. رویش را برگرداند. چشمانش را دیدم که مثل دو کاسه خون قرمز شده بود. فهمیدم گریه کرده. پرسیدم: خبری شده؟ ابتدا گفت: نه، ولی لحظه ای بعد افزود: حسن... و گریه امانش نداد.
- حسن، چی؟
- حسن رو کشتند. وحشیها، اعدامش کردند.
وای چه خبر بدی. من هیچوقت عادت نداشتم از کسی سوال و جواب کنم. آن روز هم نکردم. و شاید همین سکوت من باعث شد تا خودش به حرف بیاید.
او سخن می گفت ولی من در رویای خودم غرق شده بودم. بی اختیار صحنه ی آخرین باری که اورا دیده بودم در ذهنم تداعی شد.

*****

عینکش را که روی چشمانم گذاشتم، اتاق دور سرم چرخید و نزدیک بود بالا بیاورم. او که متوجه حالتم شده بود، بسرعت و در عین حال با نرمی عینک را از روی چشمم برداشت و با لبخندی گفت: برای چشمت مضر است.
شب قبل دیر موقع به خانه مان آمده بود. فهمیده بودم میهمان آمده ولی از خستگی، توان بلند شدن نداشتم و خودم را به خواب زدم. از آخرین باری که حسن را دیده بودم، هفت - هشت سالی می گذشت، آنهم فقط برای چند دقیقه. برای مراسم عروسی به شهرشان رفته بودیم. آن شب هم دیر به خانه آمد.
حسن هر چند بلند قد نبود ولی به چشم من خیلی قد بلند می آمد. موهایی کوتاه و قهوه ای روشن داشت اما به یاد نمی آورم اگر سبیل داشت یا نه. عینک ته استکانی اش را به چشم زد و بروی من و خواهر کوچکش لبخند. با اشاره به ما فهماند که وقت جمع و جور کردن اتاق است. مشغول شدیم. من و خواهرش، پتوها و لحافها را تا می کردیم و حسن آنها را روی سر هم گوشه اتاق، پشت در آهنی بالکن می چید. بزرگترها که زودتر بیدار شده بودند، در حیاط سرگرم آماده کردن صبحانه بودند. باتفاق به حیاط رفتیم و در کنار حسن، صبحانه خوردیم. گهگاه با چشمان مهربانش نگاهمان می کرد و می خندید. سفره که جمع شد، حسن با همه خداحافظی کرد و به طرف در کوچه براه افتاد. مادر حسن با چشمانی نگران، تا سر کوچه با او همراه شد. وقتی از در بیرون می رفتند، به او سفارش می کرد، مواظب خودش باشد. حسن او را بوسید، برگشت و برایم دستی تکان داد و هر دو از خانه بیرون رفتند. بعد از آنروز دیگر هیچوقت حسن را ندیدم.

*****
به خودم که آمدم، مادرم به گوشه ای خیره شده بود. فهمیدم که حرفهایش تمام شده. کیفم را که گوشه حیاط انداخته بودم، برداشتم و به طبقه بالا به طرف اتاق کوچکی که با خواهر و برادرم شریک بودم، رفتم. کتابها و دفترهایم را بیرون آوردم و دور و برم ریختم. کلمات را می دیدم ولی نمی فهمیدم چه می کنم. مادرم به اتاق آمد. متوجه شد حالم گرفته شده. کنارم نشست و گونه های خیسم را پاک کرد. بغلم کرد و من های های گریستم. هیچ چیز نمی گفت. گذاشت تا من خودم را خالی کنم. آرامتر که شدم، صورتم را به طرف خودش کشید و با آرامی و جدیتی که کمتر از او دیده بودم، از من خواست در این باره به کسی حرفی نزنم، حتی به خواهر و برادر کوچکترم.

برای اولین بار جریان دستگیری و اعدام حسن را با وجودیکه سعی می کرد یواش صحبت کند که ما نشنویم، از مادرش شنیدم. بعد از آن چندین بار دیگر، جریان را از دهانش شنیدم بصورتی که تقریبا داستان را از بر شده بودم.
حسن زمانی دستگیر می شود که در پوشش خرید و فروش لباس، اعلامیه های گروهشان را در زیر لباسها جاسازی می کند. در یکی از سفرهایش، اعلامیه ها ضبط و او به همراه همسفرش دستگیر می شوند. مامورین رژیم، از طرف همسفر که خیالشان راحت می شود، آزادش می کنند و او این خبر را از طریق یکی از دوستانش در شهر ما، به مادر حسن می رساند. مادر حسن بلافاصله دست به کار می شود و پس از دوندگیهای زیاد، محل زندانی که حسن در آن بسر می برد را پیدا می کند. مادر حسن با بزرگ خانواده اش( برادر) پس از چند هفته و چندین سفر به محل زندانی شدن حسن و رشوه دادن و التماسهایش، بالاخره سرنخی از محل زندان پیدا می کنند. ماشینی کرایه می کنند و به هزار زحمت آدرس را پیدا می کنند. به زندان که می رسند، یک پاسدار بداخلاق بد دهن، اظهار بی اطلاعی می کند و با فحاشی از آنان می خواهد که " گورشان را گم" کنند. اما مادر حسن را که نمی شد، همینجوری دست به سر کرد. خیلی جدی نامه ای را که در دست داشت به پاسدار نشان می دهد. با اینکه متن، خیلی کوتاه نوشته شده بود، ولی پاسدار بزحمت آن را می خواند و با غیظ از آنها می خواهد که روز بعد مراجعه کنند.

با وجود اینکه مادر حسن قبل از اینکه آفتاب بزند، جلو زندان می رسد، با منظره ای که جلوی چشمش می بیند، خود را ملامت می کند، که چرا زودتر راه نیافتاده. جلوی زندان، مملو از پدر و مادرهای سالخورده و پیر که جویای حال جگرگوشه هایشان هستند، می باشد. یکی یکی اسامی، صدا زده می شود. مادر حسن هنوز منتظر است. یکی از پاسداران در حالی که از در دفتر بیرون می آید، با دیدن مادر حسن، از او می پرسد: چرا اینجا نشسته ای؟ مگه آدرس نگرفتی؟
آدرسی به دست او می دهد و می گوید: پسرت آنجاست. برو ببینش. ولی الآن دیره، فردا صبح برو.
از آنجایی که زندان در منطقه ای دور افتاده و تقریبا بیابانی (اطراف ماهشهر) واقع شده ، هیچگونه وسیله عمومی در دسترس نیست. پس دوباره دربست ماشینی کرایه می کنند و چندین بار به این طرف و آن طرف شهر رفته ولی آدرس را پیدا نمی کنند. با کمک چند تن بومی، ساعتی از ظهر گذشته، خسته و کوفته، به محل می رسند. بر خلاف انتظارشان، از صف خبری نیست. جلو گیشه، چند پاسدار نشسته و گپ می زنند. مادر حسن جلو می رود. کاغذ را به طرفشان دراز می کند. پاسدارها با سردی نگاهش می کنند. یکی از آنها بدون اینکه حرفی بزند، با انگشت به نقطه ای اشاره می کند. مادر حسن رد انگشت پاسدار را می گیرد ولی بجز زمین خشک و سوزان چیزی نمی بیند. رو به پاسدار می گوید: اونجا که چیزی نیست.
پاسدار پوزخندی می زند، داخل اتاقک شده، در حالی که در گیشه را می بندد، می گوید: پسرت منتظر است.
بر دلشوره وحشتناک مادر حسن که از بدو ورودش به این شهر او را از پا در آورده افزوده می شود و ضربان قلبش تندتر از معمول می زند. برادرش در حالی که حائل اوست، عرق ریزان و بی قرار سعی می کند، تندتر گام بردارد. از دور گودالی، نه، خندقی نمایان می شود. دو عدد بیل در کنار خندق روی زمین افتاده است. مادر حسن جلوتر می رود. چشمانش سیاهی می روند. به زمین می افتد. برادر مثل برق گرفته ها، خشکش زده و متوجه سقوط خواهرش نمی شود. با دهان باز به صحنه ای که اینک روبرویشان است، خیره شده. بادی وزیدن می گیرد و مشتی خاک به چشمش می رود. به خود می آید. به طرف مادر حسن می رود. او را بی هوش روی زمین می بیند. دور و برش را نگاه می کند، هیچ اثری از جنبنده ای نیست. شانه های خواهرش را می مالد و پس از مدتی او بهوش می آید. مادر روی دو زانو بالای خندق نشسته. خندق مالامال جسد است. داخل خندق، اجساد مثله و تکه تکه شده روی سر هم ریخته شده اند. سر و صورتها خونین و باد کرده، لباسها پاره پاره، چند عدد لنگه کفش این طرف و آن طرف به چشم می خورند. مادر حسن، در حالی که بلند بلند گریه می کند، نفرین کنان اجساد را یکی یکی پس زده، دنبال گمشده خود می گردد. برادرش نیز در گوشه ای دیگر مشغول همین کار است. تشخیص چهره دلبندش مشکل است. متوجه نمی شوند چه مدت زمان طول می کشد تا حسن را پیدا می کنند. او را از خندق بیرون می کشند. چشمها و دهانش بازند و دستانش مشت. مادر گرد وخاک را از چهره فرزند کنار می زند و برادرش با دست چشمها و دهان او را می بندد. مادر سر جگرگوشه خود را روی پایش می گذارد و موهای خونین و به هم چسبیده حسن را نوازش می کند. نگاهشان به سینه حسن می افتد. مثل آبکش سوراخ سوراخ شده. با گوشه چادر سعی می کند، صورت خونین او را تمیز کند ولی خون دلمه بسته و خشک شده. صورتش را می بوسد. دستش را روی سر حسن می کشد و او را نوازش می کند. درست مثل زمانی که او را وقتی که کودکی بیش نبود، برای خوابیدن آماده می کرد. گورکنها از دور پیدایشان می شود. مادر حسن می خواهد فرزند را با خود ببرد. اما اجازه چنین کاری به او داده نمی شود. مادر بیچاره، فرزندش را که پس از ماهها پیدا کرده، با تهدید گورکنها ترک می کند.
هر بار پس از بیان این ماجرا، مادر حسن، به نقطه ای خیره می شود و دیگر سکوت است و سکوت. جریان اخاذی پول گلوله از خانواده های قربانیان، را همه شنیده ایم، اما نمی دانم مادر حسن آیا پولی برای سوراخ کردن سینه پسرش به لاشخورها داد یا نه؟ شاید گفتن این موضوع را در آن زمان صلاح نمی دانست. حسن، جوان مهربان و خونگرم، گل پرپر شده مادر، مانند دهها، بلکه صدها هزار جوان مبارز دیگر، در راه آرمانش کشته شد. آخوندهای حاکم و ضد انسان، مسرور از سوراخ کردن سینه های جوانان وطن، یکبار دیگر در تابستان 67 هزاران هزار جوان مجاهد و مبارز ایرانزمین را شکنجه و سپس به قتل رساندند. به دخترکان جوان شب قبل از اعدام، تجاوز کرده و پول گلوله هایی که سینه هایشان را دریده بود، از خانواده هایشان به زور گرفتند و آنهایی را که به این امر اعتراض کردند، به تخت شکنجه بستند. جنایات این رژیم ددمنش تمامی ندارد. حتی اگر یک ثانیه، بیشتر بر اریکه قدرت سوار باشند، قطعا با ظلم و جور و جنایت همراه خواهد بود چون ماشین سرکوب و کشتارشان خاموشی نمی شناسد.
...
(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشید
در قطره هاي آن ...))
***
کرد بادي شتابناك گذر
بر خفتگان خاک ،
افكند آشيانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...

(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [كه سیاهیست روسیا
تا قندرون كينه بخاید
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خویش را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...
...

اما هستند جوانانی تا پرچمهای آزادیخواهانه شهیدان آزادی را بلند کنند و بی شک آنان یک لحظه از مبارزه با رژیمی که ماهیتش با ظلم و جور و خونریزی گره خورده، تا آزادی مردم ایران از چنگال اهریمنان، از پای نخواهند ایستاد.
درود بر آنان که جان خود را فدای آزادی ملت دربند ایران کردند. درود بر آنان که ایستادگی را آموختند و درود بر آنان که در برابر استبداد و ارتجاع، مقاومت می کنند.
درود بر آزادیخواهانی که در تابستان 67 قتل عام شدند
نرگس غفاری
ششم مرداد 84
* شعر: شاعر آزادی، زنده یاد احمد شاملو