سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

زنان مجاهد، پدیده ای نو در ایران


چند روزی بود که صبحا زود از خونه بیرون می رفت و شبا دیر برمی گشت. مادر و پدرش خیلی نگرانش بودن و مدام سین جینش می کردن. از رفتارش چیزی نمی فهمیدن و همین بیشتر کلافه شون کرده بود.
گلناز، دختری باریک اندام، با چشمانی براق و خیلی شیطون بود. مدتی بود تغییراتی در رفتار گلناز مشاهده می کردم. بیشتر مواقع یا در حال فکر کردن بود یا خوندن کتابهای قطور بی عکس!
توی مدرسه هم یا با دانش آموزان بحث می کرد و یا در جایی دنج مشغول کتاب خوندن بود.
تونیک شلوار گشاد می پوشید با کفش کتونی. خیلی ساده. نه از جواهراتش خبری بود و نه حتی از ساعتی که همیشه به گردنش میانداخت و می گفت اونو خیلی دوست داره. ناخنهای بلند و قشنگش را هم کوتاه کرده بود. به ناخنهایش لاک هم نزده بود.
اونروز زنگ آخر دیگه هیچ آروم و قرار نداشت. مدام به ساعت دیواری کلاس نگاه می کرد. گلناز درسش خیلی خوب بود. برای همین خانوم معلم، تحملش کرد و چیزی نگفت. ولی از نگاهش معلوم بود که از دست گلناز ناراحت شده. بالاخره زنگ خورد و بچه ها با سر وصدای زیاد مشغول جمع و جور کردن وسایلشون شدن. هر کسی یک جایی می رفت. یک آن چشمم به گلناز افتاد. همینطور که از کلاس بیرون می رفت، پارچه ای روی سرش انداخت و تنهایی به سمت در بزرگ مدرسه دوید. با عجله خودم رو پشت سرش رسوندم و لباسشو از پشت کشیدم.
برگشت و با اخم گفت: چی می خوای؟ باید برم دیرم شده.
- کجا با این عجله؟! مگه قرار نبود با هم بریم خرید؟! این چیه رو سرت گذاشتی؟
- دیرم شده باید برم. باشه برای یک روز دیگه. این هم اسمش روسریه.
گفتم: می دونم روسریه. چرا روی سر تو؟ جوابی نداد و دور شد.
گلناز و خرید نرفتن؟! یک اتفاقاتی داشت میفتاد که من نمی دونستم چی هستن و دلیلشون چیه؟ به قول مادرم کاسه ای زیر نیم کاسه بود و باید ته و توی کار را در میاوردم.
پشت سرش رفتم. می دونستم که اصلا حواسش نیست. برای همین همونطور که او می دوید من هم می دویدم. رفت توی یک خونه. پشت درخت سر کوچه قایم شدم تا آمد بیرون. یک دختر دیگه هم باهاش بود. دختر، قدش خیلی از گلناز کوتاهتر بود. یک عینک خیلی بزرگ هم زده بود. زیر بغل هر دوشون یک بسته بزرگ می دیدم. نمی تونستم تشخیص بدم اون بسته ها چه هستن. طوری که متوجه نشن، تعقیبشون کردم.
تازه انقلاب شده بود و توی میدون شهر، همیشه شلوغ بود. مخصوصا وقتی که مدرسه ها تعطیل می شد. دور هم جمع می شدن و با هم بحث و گفتگو می کردن. یک بار دیگه هم اینجا آمده بودم، اونروز پدرم دستم رو محکم در دستش گرفته بود. می ترسید توی اون شلوغی گم و گور بشم. تند تند راه می رفت و من رو که خیلی خسته شده بودم، تقریبا با خودش می کشید. وقتی که از محل دور شدیم، از سرعت راه رفتنش کم شد و رو به من گفت: خسته شدی؟ حالا یک کم استراحت می کنیم. وقتی دلیل تجمع آدمها را از پدرم پرسیدم، گفت: هیچی بابا. یک مشت آدم بیکار جمع می شن و حرف می زنن. ولی من اصلا دلم نمی خواست تو اون صحنه رو ببینی. حواست به آدمایی که توی مدرسه باهات حرف می زنن باشه یک وقت گول نخوری.
دستم رو که عرق کرده بود، از دستش بیرون کشیدم و بهش قول دادم که گول نخورم.
گلناز و دوستش رفتن درست وسط میدون و در شلوغترین نقطه. بسته هاشون رو زمین گذاشتن و تند تند بندهایی را که دور اونها پیچیده بودن باز کردن. مجبور بودم برای دیدنشون از میون جمعیت سر و گردنم رو دراز کنم و دلا و راست شم. با دیدن اون صحنه، کم مونده بود شاخام از فرق سرم، بزنن بیرون. گلناز روزنامه می فروخت!!؟ هر چی فکر کردم چرا گلناز نیاز به روزنامه فروشی داره، چیزی به عقلم نمی رسید. خونواده گلناز از نظر مالی، مثل خود ما وضعشون خوب بود. پدر و مادرش هر دو کار می کردن. من چندین بار خونه شون رفته بودم. وسایل اتاقش اگه بهتر از مال من نبود، بدتر هم نبود. پس چرا گلناز روزنامه فروشی می کرد؟!!
کم کم عده ای دورشون حلقه زدن و در یک چشم به هم زدن تمام روزنامه ها فروخته شد. دیدم همه مشغول خووندن شدن و برخی به نشونه تایید و عده ای دیگه به نشونه اعتراض، سر تکون می دادن. خیلی کنجکاو شده بودم ببینم توی اون روزنامه ها چی نوشته شده.
چند تا مرد به گلناز و دوستش نزدیک شدن. دیدم یکی از اونها با اخم و با حالت عصبی از گلناز سوالاتی می کنه. درست نمی شنیدم چی می گن. ناگهان صدای یکیشون بلندتر شد. او با الفاظی تند به گلناز و دوستش پرخاش می کرد. جمعیت سرشون رو از روی روزنامه ها بلند کردن و به سمت صدا چرخیدن. صورت گلناز قرمز قرمز شده بود. مرد که حالا داشت فریاد می زد، رو به گلناز و دوستش می گفت که نوشته های روزنامه دروغن. با سکوت جمعیت، بهتر می تونستم بشنوم که اون مرد چی می گه. مرد با هیکل گنده ش، صورت نتراشیده و تسبیح بدست، مرتب انگشت اشاره اش رو رو به گلناز در هوا تکون می داد و می گفت شما همه تون دروغگو هستین. شما مسلمون نیستین و...
دلم می خواست برم دست گلناز رو بگیرم و از اون مهلکه نجاتش بدم. اما می ترسیدم. با خودم می گفتم، گلنازی که من می شناسم، خودش با روبرو شدن با چنین صحنه ای بلد است چه جوری فرار کنه. اما گلناز به مرد که حالا داشت فحاشی می کرد، نزدیک شد. درست توی چشماش نگاه کرد و جوابشو داد. مرد هیکل گنده، خشکش زده بود. دلم خنک شد. مرتیکه ریشو چه حقی داره به دوست من بد و بیراه می گه. این حرفا رو نمی دونم بلند گفتم یا توی دلم. بهر حال خیلی خوشحال بودم که گلناز از پسش بر اومده بود.
مرد هیکل گنده که دید نمی تونه سربه سر گلناز بذاره، دمش رو روی کولش گذاشت و رفت.
گلناز که متوجه حضور من شده بود، دستم رو گرفت و باتفاق دوستش میدون رو ترک کردیم. توی راه خیلی با هم حرف زدیم. گلناز برام توضیح داد که چرا روزنامه می فروشه. می گفت، اونها نشریه مجاهد بودن. پولش رو هم برای سازمان می فرستن تا بتونه بکارش ادامه بده. وقتی با نگرانی نگاش کردم، خندید و گفت: نگران نباش. مواظب خودم هستم. تازه من که کاری نمی کنم. روزنامه فروختن که دلواپسی نداره.
سر کوچه که ازهم جدا می شدیم، پیشنهاد کرد که هفته دیگه با اونها بریم توی میدون شهر. گفتم دربارش فکر می کنم. تموم هفته در همین فکر بودم و بالاخره دل به دریا زدم.
سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم، با دوست جدیدی که من تا اونروز ندیده بودم، به محل ملاقات اومد. دوست گلناز هم، روسری داشت و مثل گلناز تونیک شلوار پوشیده بود. من که نمی دونستم برای روزنامه فروشی چه لباسی باید پوشید، بلوزو شلوار جین ام رو پوشیده بودم.
روزنامه ها، روی دست می رفتن و عرض چند دقیقه، صدها روزنامه فروخته شد. با نگاهم به گلناز حالی کردم که وقت رفتنه. اما او فقط لبخند زد. وقتی از دور مرد هیکل گنده رو دیدم، دلم مثل سیر و سرکه جوشید و قلبم بتندی شروع به تاپ تاپ کرد. با اشاره به گلناز فهموندم که اومده. شونه هاش را بالا انداخت. یعنی، اومد که اومد. هیچوقت گلناز رو اینقدر خونسرد ندیده بودم. عرق از سر و روم می ریخت. نه از گرما، از ترس. مرد هیکل گنده، لبخند زهرآگینی روی لبش داشت و با سرعت تسبیح رو دور دستش می چرخوند. برعکس چند روز پیش تنها بود. به گلناز رسید. سر تا پاشو ورانداز کرد. گلناز از جاش تکون نخورد و او هم مرد رو ورانداز کرد. توی دلم می گفتم: گلناز تو رو خدا ولش کن. سر به سرش نذار. و لبم رو می گزیدم.
باز داد و فریاد و حرفهای تکراریش شروع شد و جمعیت دور اونها حلقه زد. گلناز از حق و حقوق خود برای ایستادن در میدون و فروش روزنامه می گفت و مرد هیکل گنده از نامسلمونی گلناز و زیر پا گذاشتن شرع. نمی فهمیدم شرع، چه کار به روزنامه فروشی داره. اما گلناز خوب می دونست او چی میگه. به مرد هیکل گنده نزدیکتر شد. درست توی چشماش نگاه کرد و گفت: اولا من یک مسلمونم. دوما حق دارم اینجا بایستم. نه تو، که هیچ کس دیگه ای هم نمی تونه، من رو از این میدون بیرون کنه. مرد هیکل گنده دستش رو به طرف جیب کتش برد. وقتی دستش رو بیرون آورد، از ترس چنان جیغ بلندی کشیدم که همه به طرفم برگشتن. یک موش توی دستش بود. گلناز به تندی به من نگاه کرد و ابروهاش رو چنان درهم کشید که از خودم خجالت کشیدم. همونطور زل زده بود توی چشای مرد هیکل گنده. اصلا پلک نمی زد. مرد هیکل گنده، موش رو انداخت جلوی پای گلناز. گلناز اصلا تکون نخورد. اما مردهایی که همون اطراف بودن، پا به پا می شدن. شاید هم ترسیده بودن و من کم مونده بود انگشتام رو هم همراه با ناخنم بجوم. احساس می کردم رنگم مثل گچ سفید شده. اما گلناز شجاعانه ایستاده بود و جم نمی خورد. صحنه عجیبی بود. گلناز را تا اونروز اینقدر با شهامت ندیده بودم. یادم میاد تا یک عنکبوت می دیدیم، جیغ زنان، پا میذاشتیم به فرار. دلیل شهامت گلناز چه بود؟
وقتی با سازمان گلناز بیشتر آشنا شدم و فهمیدم برای چه مبارزه می کنه که او دیگه از شهر ما رفته بود. بعدها فهمیدم بخاطر روزنامه فروشی،چند سالی رو هم زندونی کشیده و تحت شکنجه های وحشیانه ای قرار گرفته و بعد از آزادی، از کشور خارج شده. حتم داشتم به ارتش آزادیبخش پیوسته. با شجاعتی که گلناز از خودش نشون داده بود، جایی دیگه ای نمی تونست باشه.

15 شهریور برابر است با چهلمین سالگرد تاسیس سازمان مجاهدین خلق ایران، بزرگترین سازمان محوری درکارزار مبارزه با رژیم حاکم بر ایران. بعضی اوقات پیش خودم فکر می کنم، اگر مجاهدین نبودند اوضاع مملکتمان به چه صورتی می بود؟ آیا آخوندها به درماندگی امروزشان می رسیدند؟ آیا دنیا می فهمید که در ایران آخوندزده ما چه می گذرد؟ آیا مردم ما امیدی برای آینده می داشتند و پشتگرمی برای مبارزه خود می دیدند؟ زنان ما چه سرنوشتی می داشتند؟ و سوالات دیگری که ذهنم را به خود مشغول می کند.
ایران ما در دوره های مختلف شاهد حضور قهرمانانی بوده که امروزه مایه سرافرازی ما هستند. مبارزینی همچون مزدک، بابک، امیرکبیر، مصدق، ستارخان، باقرخان،...
در این دوره سیاه میهنمان، اینبارمجاهدین پرچم مبارزه را بر دوش گرفته اند و با از خودگذشتگی تمام و کمال، مایه سربلندی ایرانیان شده اند.
بی شک فرزندان شجاع ایرانزمین، پند پیر احمدآباد را آویزه گوش خود نموده اند که در برابر ظلم و بیداد ساکت نمی نشینند. فرزندان وطن، در کارزارهمه جانبه ی خود، سالهاست با تلاشهای بی وقفه خود، رژیم ملاها را به زانو در آورده و در برابر فشارهای بین المللی که قصد متلاشی کردنشان را داشته و دارند، همچنان ایستاده اند. برخلاف آنچه می گویند که مجاهدین خودشان خوبند و رهبری شان...، روشن است که معلم بد نمی تواند، شاگردان ممتاز تحویل جامعه بدهد.
بله. چهل سال از تاسیس سازمان مجاهدین خلق و مبارزه شان با دو رژیم شاه و شیخ می گذرد و در این سالیان، این سازمان، انبوهی از تجارب کسب کرده است.
آنچه برای من حائز اهمیت است، نقش کلیدی زنان در این سازمان می باشد. از همان موقع که مریم رجوی بعنوان جانشین فرمانده کل قوا از سوی سازمان مجاهدین انتخاب گردید، راه برای مبارزه عملی زنان نیز باز شد. شعار"می توان و باید" مریم، به شعار محوری این سازمان مبدل گشته، زنان برای اولین بار در طول تاریخ کشورمان، به طور جدی، عملی و گسترده، وارد عرصه مبارزاتی شدند. این شعار، وسیله ای برای رسیدن به خودباوری در میان زنان بوده و هست. زن ایرانی که قرنها وزنه های سنگین بندگی و حقارت را بدوش کشیده، این امکان برایش میسر شد تا به این باور برسد که می شود زن بود و به دنیای مردانه قدم گذاشت. ظریف و زنانه بود و پشت تانک نشست. هنرمند بود و سلاح بدوش گرفت. اما من فکر می کنم این تنها زنان مجاهد نیستند که دگرگون شده اند. این شعار، تاثیرات زیادی حتی روی کسانی که مجاهد نیستند هم داشته است. از آزادی زنان و رهایی شان از قید و بند گفتن، آسان است اما وقتی که وارد صحنه عملی می شویم باید تسهیلاتی فراهم باشد و تشکیلاتی باور داشته باشد که زنان هم می توانند و چنانچه بخواهند باید قادر باشند در راهی که انتخاب کرده اند پیشروی کنند و سنتهای ارتجاعی سد راهشان نشود. چنانچه تشکیلاتی به زنان- که همیشه مورد تهاجم و تبعیض واقع شده اند- این فرصت را بدهد تا توانائیهای خود رابه معرض آزمایش بگذارند، اشتباه کنند و سرانجام سربلند از آن بیرون آیند، بزرگترین تضمین آزادی را به مردم یک کشور داده است.
من به عنوان یک فرد غیر مذهبی، اطمینان دارم که سازمان مجاهدین می تواند و این قدرت را دارد تا ایران عزیزمان را از وجود رژیم ننگ و جرثومه فساد آخوندها پاک نماید. دریچه ای که توسط زنان مجاهد باز شده، رو به رهایی زن است از بندگی، اسارت، حقارت و... امیدوارم هرچه زودتر نام این سازمان از لیست تروریستی آخوندپسند خارج شده بتوانیم شیخ را نیز چون شاه، به ذباله دان تاریخ بسپاریم.
چهلمین سالگرد تاسیس سازمان مجاهدین خلق ایران بر همه آزادیخواهان مبارک باد


نرگس غفاری
یازدهم شهریور 84