سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴


مقاومت می کنم، پس هسـتم


برای اینکه از بارش باران در امان باشم، زیر سقف کیوسک اتوبوس ایستادم. دو جوان دانشجوی الجزایری و یک دختر جوان کنگویی نیز برای اینکه خیس نشوند، در کنارم ایستادند. وقتی که سر صحبت با آنها باز شد، فهمیدم که آنها هم برای شرکت در تظاهرات به بروکسل می روند. قرار ملاقات، همان کیوسک اتوبوس بود که کم کم بقیه هم آمدند و اتوبوس براه افتاد. صندلی وسط اتوبوس را انتخاب کردم و وسایلم را بالای سرم در محل مخصوص گذاشتم. نگاهی به دور و برم انداختم. اتوبوس پر بود. به غیر از دو سه نفر، بقیه را نمی شناختم. مثل دوران مدرسه که بچه های شیطان، ته کلاس می نشستند و حرف گوش کنها جلو، مسافرانی که شیطان بودند رفتند ته اتوبوس و ساکت ترها روی صندلیهای جلو نشستند. صدای آواز از ته اتوبوس بلند شد. همه برگشتند و عده ای هم همیاری می کردند. چندین ساعت خواندند و جک گفتند و خلاصه خیلی خوش گذشت. زمانی که اکثر مسافران اتوبوس، در حال استراحت و خواب بودند، همان چند نفر ردیفهای ته اتوبوس که از بقیه شیطان تر بودند، همچنان می گفتند و می خندیدند. برویشان لبخندی زده و چشمهایم را بستم.
اتوبوس که به بروکسل رسید، هوا روشن شده بود. باد می وزید و باران همچنان می بارید و هوا کمی سرد بود. شهروندان بروکسلی با عجله با ماشین و یا پای پیاده به سمت محل کارشان روان بودند. گوشه خیابان یک کافه دیدم. داخل شدم و صبحانه ای مختصر سفارش دادم. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. باران بطرز زیبایی می بارید. به سفر قبلی ام به بروکسل فکر می کردم. دفعه قبل، هوا خیلی خوب بود. تظاهراتی که در ماه سپتامبر 2004 در این شهر برپا شد و بیش از 25 هزار ایرانی در آن شرکت کردند، نیز مثل اینبار همزمان با اجلاس وزرای اتحادیه اروپا و موضوع بحثشان، مسئله ایران بود. یادم آمد که با چند تن از تظاهرکنندگان صحبت کرده بودم و دلیل حضورشان را در بروکسل پرسیده بودم. داشتم به جوابهایی که داده بودند فکر می کردم که رشته تفکراتم قطع شد و چهره های خسته و نگران و پژمرده بعضی از پناهندگان ایرانی جلو چشمم ظاهر گشت. خوب یادم است که تا چند روز پس از آن تظاهرات، وضعیت پناهندگان ایرانی در اروپا، چقدر آزارم داده بود. در دلم به همه شان درود فرستادم که با آن همه مشکلات، باز هم حضور خودشان را در صحنه نشان می دهند و جوانه های امید را در دلهای ایرانیان داخل کشور، آبیاری می کنند.
به طرف محل تظاهرات حرکت کردم. نرسیده به میدان شومان، چند ایرانی در بارانیهای زرد رنگ با آرم قرمز رنگ سازمان مجاهدین، نظرم را به خود جلب کردند. آنها در دو طرف خیابان ایستاده بودند و تراکت پخش می کردند. خانمی تراکت را به سویم دراز کرد. داشتم توضیح می دادم که برای شرکت در تظاهرات آمده ام و نگاهمان به هم قفل شد. همدیگر را از سالهای قبل می شناختیم. سلام و روبوسی و... و بعد خداحافظی کردیم. به عکس تظاهرات قبلی در بروکسل، سن را پشت به مرکز میدان شومان، یکی از قدیمی ترین بناهای تاریخی شهر بروکسل نصب کرده بودند. به طوریکه از فاصله دور بنای میدان و مجسمه های زیبایش به خوبی قابل دیدن بود. طرف راست سن، صحنه ای از زندانیان در لباسهای راه راه سیاه و سفید که پشت میله ها زندانی بودند و چند پاسدار و آخوندی که با خامنه ای مو نمی زد و مشغول شلاق زدن زندانیان بودند، به چشم می خورد. در کنار این صحنه، نمایش خیابانی سنگسار زنی که تا شانه در خاک فرو رفته بود را دیدم. در سمت چپ سن نیز مجسمه سفید رنگ کبوتر آزادی که آرم سازمان مجاهدین را در پشت خود حمل می کرد در کنار گروه جوانان که با آلات موسیقی، تظاهرات کنندگان را همراهی می کردند، قرار داشت. جوانان لباسهای آبی و زرد که آرم قرمز رنگ سازمان مجاهدین روی آنها دوخته شده بودند، پوشیده بودند.
چادرهایی برای ارائه کتاب و نوارهای مختلف از گروههای مختلف سیاسی برپا شده بود تا از گزند باران در امان باشند. بوی مطبوع غذا در فضا پیچیده بود و شرکتهای غذایی مختلف، خود را برای روزی شلوغ آماده می کردند. همینطور که به سمت سن برمی گشتم، ایرانیان را می دیدم که دسته دسته یا تک تک خود را به محل تظاهرات می رساندند و بلافاصله پلاکاردهای محکومیت رژیم، پرچم شیر و خورشید نشان ایران، عکسهای مریم و مسعود رجوی و آرم سازمان مجاهدین را به دست می گرفتند و جایی می ایستادند. بلندگوها آزمایش شدند و همه چیز برای برگزاری تظاهرات بزرگ دیگری در بروکسل آماده شد. خبرنگاران، عکاسان و مجریان رادیو یا تلویزیون خود را به محل می رساندند و آماده تهیه گزارش می شدند. تعداد آنها واقعا خیره کننده بود. به غیر از خبرنگاران افراد مستقل نیز با دوربینهای خود، قسمتی از تاریخ مبارزات مردم ایران را برای آرشیو خود ضبط می کردند. یک آن به طرف تظاهرکنندگان برگشتم. با ناباوری نگاه می کردم و نفهمیدم که آنهمه آدم از کجا و کی خود را به آنجا رساندند. تا چشم کار می کرد، آدم بود که ایستاده بود و پرچم و پلاکارد و آرم بود که در هوا به رقص در آمده بود.
باران دیگر قطع شده ولی هنوز هوا سرد بود. سرود ای ایران ای مرز پرگهر با صدای زنده یاد بنان در هوا طنین افکند و در یک لحظه، صدای بنان با همراهی ایرانیان میدان شومان را درنوردید. ایرانیان با کف زدنها، سوت زدنها و هورا کشیدنهای ممتد خود، این زیباترین سرود را به پایان بردند و سخنرانان یکی پس از دیگری پشت تریبون قرار گرفته، علت حضور خود در تظاهرات و حمایت خود از مقاومت ایران را شرح داده و نوبت را به نفر بعدی می سپردند. یکی از سخنرانان انگلیسی، در حالی که نمی توانست احساسات خود را بیش از این در سینه نگاه دارد، فریاد زد، حتی خورشید هم برای مریم رجوی از پشت ابر بیرون می آید و می درخشد. چند دقیقه قبل از سخنرانی خانم رجوی، رئیس جمهور برگزیده شورای ملی مقاومت ایران که از طریق ماهواره از فرانسه سخنرانی کرد، خورشید چنان درخشیدن گرفت که گویی چله تابستان است. این حادثه، شور و احساس تظاهرکنندگان را صد چندان کرد.
برنامه های هنری درتظاهرات و گردهمایی های مقاومت ایران همیشه آدم را دچار سورپریز می کند و هر بار با حضور هنرمندی جدید، انسان غرق شادی و شعف و امید می شود. اینبار نیز هلنای 11 ساله با صدای لطیف و آن شعر پر احساس، ایرانیان حاضر در تظاهرات را با خود به دنیای دیگری برد. تک و توک اشک به چشمانشان می آمد و بقیه با هر تکان هلنا، پا به پا می شدند و احساس غرور را به خوبی در چهره شان میشد دید.
نگو از قصه رستم نه از افتادن سهراب از اون مردان دریا دل بگو از دختر آفتاب
اگه در قامت خونه چراغ خنده خاموشه بگو مادر که بیدارم هنوز چشمام نرفته خواب
ببین از شب هنوز مونده هنوزم روشنه مهتاب
.....
یه دنیا حرف اگه مونده رسیده مرگ شب، اینجا
طلوع صبح بیداری شکوه روشن فردا

شعر زیبای آقای حمید نصیری و آهنگ جانبخش استاد مسلم موسیقی ایران آقای محمد شمس و صدای دلنشین هلنای کوچک، از یکطرف یادآور خاطره گلهای پرپر شده بود و از طرف دیگر امید به آینده ای روشن همچون مهتاب را در دلها زنده می کرد. هلنا می خواند و ایرانیان آزاده، پرچمهای خود را به اهتزار در می آوردند و به این کودک ایرانی افتخار می کردند.
به هر سختی بود از میان موج جمعیت، با کلی ببخشید و معذرت می خوام، به طرف ته صف حرکت کردم. هر چه جلوتر می رفتم، ذره ای از ازدحام کم نمیشد. به قول معروف اگر سوزن می انداختی، به زمین نمی رسید. به دلیل شلوغی، گاهی اوقات مجبور می شدم توقف کنم. به چهره ها نگاه می کردم اما اصلا خبری از خستگی و کلافگی مشاهده نکردم. همه بشاش و سرزنده بودند و با لبخند برایم راه باز می کردند. با قدرت شعار می دادند و مرتب سوت و هورا می کشیدند و آنهایی که دستشان خالی بود، کف می زدند. به صحنه هایی برخوردم که گرچه برایم تازگی ندارند اما باز انسان را متحول می کنند. سه نسل در کنار یکدیگر فریاد آزادی سر می دادند. پیرمردها و پیرزنانی که در کنار جوانان و نوجوانان یکصدا فریاد می زدند. سالخوردگانی که توان راه رفتن نداشتند اما عزم جزم کرده بودند تا صدای خود را به جهانیان که مشغول تصمیم گیری برای کشورشان بودند برسانند. زوجهای جوان با فرزندان خردسال در بغل که اغلب به خاطر بی تابیهای فرزندانشان در شب قبل از تظاهرات، نتوانسته بودند حتی راحت بخوابند، یک خواسته را می طلبیدند. البته که از سرور و شوق آنها به وجد آمده بودم اما نمی دانم این تظاهرات چه خاصیتی داشت که آنان را آنطور شادمان و پرشور کرده بود. شاید هم رایحه دل انگیز آزادی وطن را استشمام می کردند.
به وسط جمعیت رسیدم. دو نفر مشغول فروش ساندویچ بودند. خریداران بدون اینکه باقی پولشان را پس بگیرند، غذای خود را می خریدند. زیرا عواید فروش ناهار به " سازمان" تعلق می گرفت و آنها بی هیچ ابایی کمک می کردند. هر چند می دانم که همین افراد کمکهای مالی و مرتب خود را به " سازمان" هدیه می کنند. همانطوری که در این سالیان به طرق مختلف، کمکهای مالی خود را به سازمانشان رسانده اند.
شهروندان فرانسوی که بین ایرانیان به "همسایگان" معروف هستند با در دست داشتن عکسی از زنده یاد ژینت لفور در تظاهرات بروکسل، یکبار دیگر همبستگی خود با مقاومت آزادیخواهانه مردم ایران، ابراز داشتند.
تظاهرات پس از راهپیمایی ایرانیان به سمت مقر اتحادیه اروپا، ساعت 5 بعد از ظهر به پایان رسید و ایرانیان که اینبار نیز مقاومت را تنها نگذاشته بودند، به خانه های خود و بقیه به سمت اتوبوسها، به شهر یا کشور خودشان بازگشتند.
وقتی واکنش رژیم نسبت به تظاهرات بروکسل را شنیدم که در روزنامه هایشان نوشته بودند، 20 نفر جلوی اتحادیه اروپا تظاهرات کرده اند، از حماقت و بلاهت رژیم خنده ام گرفت و در دلم گفتم: کور گردد هر آنکه نتواند دید. عکسها و گزارشات تظاهرات بروکسل که توسط دهها خبرگزاری، آژانس، تلویزیون و روزنامه و رادیو انعکاس یافته خود، تیری به قلب سیه دلان و جلادان حاکم بر ایران است.
به سمت اتوبوس که حرکت می کردم سرم را بالا گرفتم بلکه بتوانم بادکنکهای زرد و قرمزی که در پایان سخنرانی مریم رجوی بالا رفتند را ببینم. اما اثری از آنها نبود. به خودم گفتم، بادکنکها تمام بروکسل را خواهند گشت و مژده پیروزی ایرانیان را خانه به خانه و کوی به کوی منتقل خواهند کرد.
مردم ایران بر خلاف شایعه پراکنیهای همیشگی رژیم که ایرانیان خارج کشور را قصد دارد افسرده، معتاد، منفعل، بی تفاوت و... نشان دهد، انسانهایی بغایت مقاوم، پرشور، با پرنسیپ و... هستند که مبارزان راه آزادی را هیچگاه تنها نگذاشته و همیشه در کنارشان بوده اند. مردم ایران تاریخ مقاومتها، رشادتها و از خودگذشتگی های مبارزان خود را هرگز فراموش نخواهند کرد و همانطور که در طول تاریخ ایرانزمین دیده و شنیده ایم، آنان را حمایت کرده اند. ایرانی اند، مقاومت می کنند، پس هستند.
نرگس غفاری
بیستم آبان 1384
دهم نوامبر 2005