سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴



نسیــــــــــــــم آزادی


فقط از خانه بیرون آمده ام تا کمی هوا بخورم. می توانستم در خانه بمانم و چیزی نبینم و نشنوم اما دیگر قادر نیستم مانند کبک سر در برف فرو برم.
از کوچه های تنگ و باریک که شاخ و برگ درختان تنومند از دیوارهای خانه های قدیمی به طرف کوچه سر خم کرده اند می گذرم. درهای آهنی خانه ها را می بینم که رنگ و رو رفته و اکثرا بر اثر گذشت زمان و بارش باران و برف، زنگ زده اند.
بچه ها با لباسهای کهنه و دمپایی های پاره در جوی کثیف کوچه مشغول بازی هستند. رنگ به رو ندارند و مثل چوب خشک، لاغر و نحیف اند. دخترکان، عروسکهای پلاستیکی خود را در آغوش گرفته و پسرکان با تکه چوبهایی، تفنگ بازی و اسب سواری می کنند.
از کوچه می گذرم و به خیابان می رسم. بچه های خیابان را می بینم. آنها هم لباسهایی مندرس و پاره به تن دارند ولی مشغول بازی نیستند. چهره هایشان بسیار جدی و پوست صورتشان از برخورد مداوم آفتاب، چروکیده شده. بچه های خیابان، با شانه های استخوانی شان، بارهایی دهها برابر وزنشان را حمل می کنند. آنطرفتر، دخترکان خیابانی سر راه ماشینها را می گیرند و آدامس و گل، و برخی نیز خود را به معرض فروش می گذارند. از دور دختری نوجوان توجه ام را جلب می کند. او مشغول شستن شیشه های اتومبیلهاست. از اینکه او با شجاعت، در چنان محیطی، به چنین کاری مشغول است، احساس غرور می کنم. اما در دل بخود نهیب می زنم که جای او اینجا نیست. جای او باید سر کلاس درس باشد.
از دیدن این صحنه ها احساس شرم می کنم. پیشانی ام داغ داغ شده.
می گذرم و جلوتر می روم.
ماشینهای سفید رنگ گشت، ردیف در خیابان توقف کرده اند و ماموران، دسته دسته به جوانانی که در خیابان دور هم جمع شده اند هجوم می برند. آنها را سوار ماشینها می کنند و سراغ عده ای دیگر می روند.
می خواهم برگردم اما این قدرت را در خود نمی بینم. با عصبانیت می گذرم.
چند جوان پشت تاکسی بار، در حالیکه تابلوهای مقوایی به گردن دارند، نزدیک می شوند. با دست چشمانشان را پوشانده اند و بشدت شرمناکند. از جلویم که عبور می کنند، پاهایشان را که به غل و زنجیر بسته شده می بینم. سنشان نباید بیشتر از 20 سال باشد. روی مقواهایی که به گردن دارند، نام و مشخصاتشان هم نوشته شده است. سرم را بزیر می اندازم و شرمنده از این همه تحقیر به راهم ادامه می دهم.
تصمیم می گیرم از وسط پارک زیبای شهر بگذرم و لحظاتی را بین گلها و درختها قدم بزنم و مصیبتها را هر چند برای دقایقی، فراموش کنم. دلم می خواهد رایحه گلهای یاس و رز و... را به تمام اعضای بدنم، منتقل کنم. نفس عمیقی می کشم. هنوز نفسم را خالی نکرده ام که پیرزنی را
می بینم. او وسط پارک روی چمنها چهارزانو نشسته و دستان چروکیده اش، با دستبندی آهنین به هم زنجیر شده اند. دسته ای از ماموران حکومتی با تعدادی از جوانان به محلی که پیرزن نشسته می رسند و همگی را رو به دوربینهایی که از قبل برای همین کار آماده اند، می نشانند. پیرزن هیچ نمی گوید. تنها نگاه می کند. به دستانش می نگرم و به نوه اش فکر می کنم که از نوازش مادربزرگ محروم شده.
سرم بشدت درد می کند. سرم را میان دو دستم گرفته و با عجله از پارک خارج می شوم. به نفس نفس می افتم. روی نیمکتی کنار خیابان می نشینم. سرم را میان زانوهایم می گذارم و چشمانم را می بندم. کی این همه ظلم و بیداد به پایان می رسد؟ چه کسی باید در برابر ظالمان زمانه بایستد؟ چرا مردم ایران باید این همه ستم را تحمل کنند؟ مگر ما چه کرده ایم؟ مگر ما آدم نیستیم؟ و...
از دور صداهایی را می شنوم. از ترس اینکه باز هم با صحنه ای دیگر روبرو شوم، اهمیت نمی دهم. صداها بلندترمی شوند. پاهای عابرین را می بینم که از جلویم می گذرند و به سمت صدا در حال دویدن هستند. دستی روی شانه ام احساس می کنم. سرم را بلند می کنم. جوانی 18-19 ساله بالای سرم ایستاده و لبخندی بر لب دارد. به چشمانش نگاه می کنم. نگاهمان لحظاتی در هم قفل می شود. دقیق می شوم بلکه صداها را واضحتر بشنوم. فایده ای ندارد. اما می دانم که صدا، صدای التماس و گریه و زاری نیست. گشتیها، هراسان به طرف صدا با پای پیاده و یا سوار بر ماشینها و موتورسیکلتهایشان، با عجله در حرکتند.
دیری نمی پاید که از پیچ خیابان، جمعیت با مشتهای گرده کرده نمایان می شود. دختر و پسر و پیر و جوان، با شعارهای پرشورشان، و حضور خروشانشان، وادارم می کنند روی پایم بایستم. رویم را که برمی گردانم، جوان را در کنارم می بینم. به هم لبخندی می زنیم. هر دو به یک چیز فکر می کنیم. با وجود تمامی جنایات، سرکوبها و... مبارزه همچنان ادامه دارد.

نرگس غفاری
اول مهر 1384
nargesghaffari@yahoo.com