سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴


نان آور کوچک


" وقتی به گذشته خودم فکر می کنم، مثل همه آدمای دیگه خاطرات تلخ و شیرینی به یادم می آد. شاید فرق من و تو این باشه که خاطرات تلخ، تقریبا تمام زندگی منو پر کرده و از خاطرات شیرینم، تنها رویایی بیش نمونده. همیشه از خودم می پرسم چرا سرنوشت من اینطوری شد؟ و چه کسی می تونه کمکم کنه؟ بعدش هم به خودم هی می زنم که ساده ایها، اگر یک حکومت درست و حسابی توی این مملکت بود که وضع تو اینجوری نمیشد!! "

به چشمانش نگاه کردم. درشت و سیاه. نه اینکه شرمنده باشد ولی غمی که درآنها بود را بخوبی می دیدم.

" توی یک خونه کوچیک در محله ای تقریبا تمیز با پدر و مادر و خواهر و برادرم زندگی می کردیم، ته کوچه. یک درخت توت خیلی بزرگ هم درست جلوی در خونه مون بود که بیشتر اوقات با دوستام، از اون بالا می رفتیم و توت می چیدیم. صبحها بعد از اینکه صبحانه می خوردیم، بابام چند تومن پول تو جیبی مون را میداد و ما خوشحال و خندان به طرف مغازه سر کوچه برای خریدن آدامس و به قول بابام " آشغال"، انگاری پرواز می کردیم. "

توی دنیای خودش رفته بود. یادآوری آن لحظات آنقدر براش شیرین بود که دلم نیامد با سوالی، او را از آن دنیا بیرون بیاورم. فقط به آرامی به او نگاه می کردم.
پس از لحظاتی برقی را که در چشمش دیده بودم، جای خودش را به غباری غمناک داد.

" صبح یکی از روزایی که فکر می کردم خیلی شیرین و خاطره ساز باشه، با هیاهو و سر و صدای زیادی از خواب پریدم. وحشت زده روی تشکم نشسته و هاج و واج، آدمایی رو که با پوتینای سنگین و سیاه از روی تشکا رژه می رفتن و به اتاقای خونه سرک می کشیدن، زل زده بودم. نمی دونستم کی بودن و چی می خواستن. فقط می دیدم با هر گذری به این سو و آن سو، اثاثیه هامون روی زمین می افتن و هر چه توشون بود، نقش زمین می شد. مردا فریاد می زدن و زنا، بازوهای مامانم رو به شدت تکون می دادن. لای حرفاشون چند باراسم بابامو شنیدم. مامانم خودش رو از دست زنای چادر سیاه خلاص می کرد و پشت سر مردهای پوتین به پا، وسایلی را که اونا می ریختن، جمع می کرد. "
" یادم می آد شب قبلش، مامان تا دیر وقت مشغول نظافت و گردگیری بود. آخه می خواستیم بریم گردش و مامانم می خواس، وقتی که بر می گردیم، خونه تمیز باشه. اونروز معنی حرف مامانم را که می گفت: "خونه مثل بازار شام" شده، فهمیدم. مردای ریشوی پوتین به پا، بعد از به هم ریختن و شکستن وسایلمون، بالاخره بابام را پیدا کردن و با خودشون بردن. "

آهی کشید.

" بدبختی ما از همون روز شروع شد. مامانم صبح زود از خونه بیرون می رفت و شب، خسته و کوفته با اعصاب خراب، برمی گشت. نمی دونستیم کجا میره و چه می کنه!؟ هر چی بود، می خواس نشونی از بابام پیدا کنه. "
" مدتی، عمویی، می آمد در خونمون و به مامانم مقداری پول می داد تا خرج ما کنه. مامانم با هزار زحمت و به این و اون التماس کردن، کاری پیدا کرد و پولای عمو را بهش داد. ولی او قبول نکرد. مامانم تونست با پولها یک خونه ارزانتر کرایه کند. روزا ما رو تر و خشک می کرد و وقتی که به مدرسه می رفتیم، می خوابید و شبها تا صبح کار می کرد."
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت: بین خودمون، بهش می گفتیم، دراکولا.
لبخندش به تلخی گرایید.
" مریضی مامانم روزگارمون رو سیاهتر کرد... او رفت و من و خواهر و برادرم، تنهای تنها شدیم."
روی زمین، به دیوار تکیه داده بود. سرش را روی زانوهایش گذاشت و طوری که متوجه نشوم، گونه های خشک و آفتابسوخته اش را که از اشک خیس شده بود، پاک کرد.

" می دونید، همیشه دلم می خواس وقتی که بزرگ شدم، معلم می شدم. هنوز هم دلم می خواد. توی دنیای خیالی ام، عشق می کنم. سر کلاس درس، با بچه های قد و نیم قد و شلوغ و شیطان. توی دنیای من معلم به شاگرداش با خط کش، کف دستی نمی زنه. بچه ها، توی خیابون زندگی نمی کنن و مجبور نیستن کار کنن. "
" خیلی برای خواهر و برادرم، نگرانم. آینده اونا چی میشه؟ "

دستی به سر تراشیده اش کشید و آستین بلند لباس گشادش را بالا زد.
" دیگه باید برم. خواهر و برادرم منتظرن و گرسنه. "
کلاهش را توی هوا تکانی داد و خداحافظی گویان، دور شد. به نظر می رسید کفشش چند شماره از پایش بزرگتر باشد. هیکل کوچکش توی لباس گشاد، گم شده بود. یواشکی پشت سرش رفتم. پیچید توی یک کوچه تاریک. جلوتر رفتم. پرده جلو یک کارتن بزرگ یخچال را کناری زد و وارد شد. کارتن، خانه او بود.
وقتی بر می گشتم به این فکر می کردم که چند سال دیگر اعظم یا بقول بچه هایی که سراغ او را از آنها گرفته بودم، مهران، چه خواهد کرد و تا کی خواهد توانست در نقش یک پسر، نان آور باشد؟!
نماینده رژیم ازارومیه در مجلس رژیم، در 7 دیماه 1383 با بیان اینکه شیوع این پدیده نامیمون
(کارتن خوابها) در ایران به حدی است که نمونه آن را در کشورهای فقیر نیز نمی توان یافت، گفت: متاسفانه هم اکنون حدود 5/1 میلیون نفر کارتن خواب در کشور زندگی می کنند.
رسانه های رژیم وقیحانه گفته و می گویند که اکثر این کودکان، مورد سوءاستفاده های جنسی قرار می گیرند و بسیاری از آنان گریبانگیر انواع و اقسام امراض هستند. رئیس جمهور پاسدار- تروریست محمود احمدی نژاد در 17 آذر 1382، در سمت شهردار تهران، پس از منجمد شدن 40 تن از کارتن خوابها در خیابانهای تهران گفت: " پدیده کارتن خوابی، ما را متاثر می کند و پی گیر هستیم، اگر موارد خاصی باشد رسیدگی کنیم."
رژیم، تنها زمانی نیاز به کودکان داشت که آنها را از کلاسهای درس، دزدیده و به روی مین ها در جبهه های حق علیه باطل! برای فتح کربلا! می فرستاد.
اما، پایان شب سیه، سپید است.
ایمان دارم که سایه شوم ملاهای تبهکار از سر مردم ایران کنار زده خواهد شد و دست در دست یکدیگر، ایران ویرانمان را آباد خواهیم کرد.
در ایران آزاد آینده، دیگر هیچ اعظمی، مجبور نخواهد بود، مهران، باشد.

به امید آنروز
نرگس غفاری
بیست و پنجم مرداد 1384