پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵



یک دنیــــا مقـــاومت


تلویزیون روشن است و مشغول تماشای ویژه برنامه 17 ژوئن هستیم. چند روزیست که به این مناسبت سیمای آزادی برنامه های ویژه ای را ترتیب داده است. مجری برنامه لحظه به لحظه وقایع این روز ننگ آور را مرور می کند. از حضور فعال ایرانیانی که از راههای دور و نزدیک خود را به اور و پاریس رسانده اند می گوید، از آنانی که کودتای 17 ژوئن را ضربه ای به جنبش مقاومت مردم ایران می دانند و از آنانی که از آنهمه ظلم ، چنان سوخته وعنان اختیار را ازدست داده اند که به نقطه ی دردناک دست زدن به عمل خودسوزی رسیده اند. گوینده در اینجا به نقطه دردناکی می رسد. چندین ایرانی وطن دوست در اعتراض به معامله کثیف دولت فرانسه با آخوندها، دست به خودسوزی زدند. همسرم رویش را به دیوار می کند تا بغضش را نبینم. چشمان خیسم را از او می گیرم و به ادامه برنامه دل می دهم.

******

بچه ها را روانه مدرسه کردم و مشغول کارهای روزانه بودم که تلفن زنگ زد. صدا می گفت که در اعتراض به دستگیری خانم رجوی تحصنی در برابر سفارت فرانسه در اتاوا برگزار می شود. با همسرم به راه افتادیم. جمعیت مشغول شعار دادن بودند: "ابا ابا خاتمی، ویوا ویوا رجوی"، " مریم رجوی رهبر ما را آزاد کنید".
پرچمها را در دست گرفتیم و به متحصنین ملحق شدیم. چشممان که به هم می افتاد تنها با تکان سر حال و احوال می کردیم. به آنان خیره بودم. چهره ها همه نگران. نمی فهمیدم چرا دنیا اینقدر با ایرانیان کج خلقی می کند. توی ذهنم سریع اخبار بمباران قرارگاههای ارتش آزادیبخش درعراق را مرور کردم. خبر خلع سلاحشان را هم به آن اضافه نمودم و نتیجه گرفتم که حمله به مقر شورای ملی مقاومت و دستگیری مریم رجوی و اعضا و هواداران شورا نمی توانست بی ربط باشد. ایرانیان همانطور شعار می دادند و رو به سفارت فرانسه، آزادی مریم رجوی را فریاد برمی آوردند. با گذر هر ماشین به درون یا برون سفارت، صدای جمعیت بلند و بلندتر می شد.

******

سفارت فرانسه نزدیکیهای وزارت خارجه کانادا در جایی دنج و زیبا قرار دارد. از یک طرف رو به رودخانه است و از سوی دیگر در احاطه درختان سر به فلک کشیده. ساختمان، سنگی است و حصارهای آهنی دورش را حفاظت می کنند. ایرانیان در گوشه ای از محوطه جلو ساختمان، جایی که پلیس کانادا مشخص کرده ایستاده اند. به جمعیت که افزوده می شود، وسایل بیشتری هم وارد این محوطه می شود. بچه ها تصمیم گرفته اند به اعتصاب غذای هموطنانشان در اور بپیوندند. روزها وقتی که تحصن هموطنانم را به سمت خانه ترک می گفتم، اخبار اعتراضات دیگر ایرانیان شریف در کشورهای مختلف از جمله ایران را دنبال می کردم. پرشور و مقاوم. صدای اعتراضشان یک لحظه قطع نمی شد. آنان یک دنیا مقاومت را در دفتر تاریخ جهان به ثبت رساندند که این کلمات قاصر از شرح این ماجراست.

******

صحنه های دیدن دوباره خودسوزی خیلی دردناک و سخت است. بغض گلویم را سخت گرفته و اینکه ما ایرانیها اینقدر باید برای دست یابی به آزادی بها بدهیم دلم را به درد آورده است. صحنه هایی از آخرین صحبتهای ندا با خبرنگاری که احتمالا شیوه ایرانیان برای مبارزه را نمی پسندد! پخش می شود. یک تابلو به گردن انداخته و سعی می کند به آنها بفهماند چرا ایرانیان معترض به چنین کاری دست زده اند. شاید نمی خواهند بفهمند!؟ شاید فکر می کنند این یک " شو" ست و نمایشی بیش نیست. نمی دانند که چه خونها ریخته شده. خبر ندارند روی جمجمه های مردم میهن ما، ملاها کاخهای استبدادشان را بنا کرده اند. لمس نمی کنند فقر و نداری را در کشوری غنی. درکی از تن فروشی اجباری دخترکان 12-13 ساله ندارند. هیچوقت مجبور به فروش کلیه شان برای غذا و کرایه خانه نشده اند...

******

آشنایی ام با فروغ و خانواده اش با ورود فرزندانم به مدرسه فارسی زبان حدودا به 16 سال پیش بر می گردد. مدرسه "ایران زمین"، بدست فروغ، بنیان گذاشته شد و او تلاش بسیاری در این زمینه می کرد. بعنوان مدیر این مدرسه از همه زودتر آمدن و از همه دیرتر رفتنش که بگذریم، وسواس عجیبی روی سلامتی بچه ها و بخصوص امنیت آنان داشت.
با ندا هم در همانجا آشنا شدم. دختری مهربان و خنده رو با موهای فرفری. اولین باری که او را دیدم بلوز نارنجی و دامن چهارخانه ای به تن کرده بود و با برادرش علی در کریدور مدرسه به سمت دفتر می رفتند. خیلی خونگرم و صمیمی مرا بوسید و لحظاتی را با بچه هایم، خوش و بش کرد.

******

چند روز پیش با دخترم از ندا صحبت می کردیم و از مراسمی که قرار بود روز 17 ژوئن در یادبود او در اتاوا برگزار شود. ندا را زیاد به خاطر نمی آورد ولی برای او و کاری که انجام داده احترام قائل است. می گفت من اگر جای شما بودم اینروز را به جشن زندگی ندا تبدیل می کردم و از من قول گرفت که در این روز ناراحت نباشم و گریه هم نکنم.
برایش توضیح دادم که ناراحتی ام بخاطر بند و بست کثیفی است که دختر شجاع شهرمان را به این کار واداشت. حرفم را قبول داشت اما گفت: به همین خاطر باید زندگی او را جشن گرفت. او که نمرده. اعتراضش را به این شکل نشان داده.
روز شنبه 17 ژوئن در راه به سمت آرامگاه ابدی ندا حرفهای دخترم در گوشم طنین انداخته بود. به همین خاطر تلاش بسیاری کردم تا روحیه ام را بالا ببرم و از غصه خوردن دوری جویم.
به گورستان پاین کرست که رسیدم مردمی را دیدم که در سومین سالگرد پرواز ندا و صدیقه گرد هم آمده بودند. خانواده، دوستان و همرزمانشان در مقابل سخنان فروغ و احمد طاقت نمی آوردند و شانه های لرزانشان را شاهد بودم. آقای فیلابی درست می گفت. او در حالیکه اشک می ریخت، گفت: " من مثل خانواده حسنی نیستم و نمی توانم جلو احساساتم را بگیرم ".

هیچکس مثل خانواده حسنی نیست. فروغ و احمد از ندا که می گفتند چهره شان باز می شد و لبخند بروی لبانشان ظاهر می گشت. این پدر و مادر مانند کوه مقاومند. فقط فروغ و احمد می توانند مادر و پدر ندا باشند.
امسال جدای از اینکه از داشتن دختری چون ندا به خود می بالیدند، احساس دیگری را در آندو می دیدم. گویی آزادی ایران را به واقع لمس می کردند. فروغ در سخنانش در عین تبریک به خاطر پرواز ندا، همچنین لغو محدودیتهای قضایی از ایرانیانی که 3 سال پیش، مورد هجوم نیروهای پلیس فرانسه قرار گرفتند را تبریک گفت. روز گذشته دادگاه استیناف پاریس، محدودیتهای قضایی علیه خانم رجوی و 17 تن دیگر که از 17 ژوئن 2003 در یک توطئه توسط دولت فرانسه بر آنان اعمال شده بودند را لغو کرد.

******

ندا در حال گذراندن سالهای آخر دبیرستان بود و در همان زمان تصمیم گرفته بود مبارزه خود را به شکلی جدی تر ادامه دهد. یک روز شنبه پس از اینکه فرزندانم را به کلاس فارسی بردم، از من خواست سر راهم او را به خانه یکی از دوستانش برسانم. سوار ماشین شده براه افتادیم.
در مسافت کوتاهی که تا خانه دوستش مانده بود گفتم: شنیده ام می خواهی بطور جدی وارد مبارزه شوی.
جوابش مثبت بود.
گفتم: تو که حالا داری درس می خوانی. درست را اول تمام کن. فردای ایران به جوانهای تحصیل کرده برای آبادانی مملکت بیشتر نیاز دارد.
مصمم و جدی گفت: آنموقع خیلی دیر است.
نمی دانم. شاید ندا خودش می دانست، تصمیمی که گرفته بود باید به کجا منتهی می شد و برای آنکه دیر نشود هر چه زودتر باید اقدام می کرد.

******
آنها کجایند که می آمدند و می رفتند
افسانهء خیابان می شدند
خانه ها را برمی افروختند
خاک را متبرک می کردند؟
راه درازی انگار طی شده است
این قصه کودکانه بسیاری را شاید به خواب برده باشد
من بوی خاک را
می شنوم که در پی گرمای ماست
قصه همیشه از دل شب
آغاز می شده است*


در یادواره ای که از ندا در شهر اشرف در عراق تهیه شده بود، علی برادر کوچکتر از ندا، از او بسیار گفت. از چیزهایی که به او یاد داده بود و خاطره هایی که از او به یاد داشت.


امشب شوری در سر دارم امشب نوری در دل دارم
باز امشب در اوج آسمانم...
جمعیت حاضر در سالن با آقای جواد که صدای خوشی هم داشت، در حالی که اشکهایشان را پاک می کردند، همخوانی کرده و سالن را به لرزه در آوردند.


مردم سالن را ترک کردند و به سمت آرامگاه ندا، صف کشیدند. عکسهایی از ندا حسنی و صدیقه مجاوری، جلو صف و دسته گلهای اهدایی خانم رجوی، شورای ملی مقاومت، سازمان مجاهدین خلق، ارتش آزادیبخش ملی و خانواده حسنی از پی روان شدند. مردم همه گل بدست بودند و می رفتند تا آرامگاه ندا را یکبار دیگر گلباران کنند. با قرار دادن هر شاخه گل، بر آرامگاهش بوسه می زدند. برخی هم از فراق ندا گریه سر می دادند. دختربچه ای خردسال توجهم را به خود جلب کرد. او با دستان کوچکش پس از اهدای شاخه گلی به ندا، برایش دعا می خواند. پدر پس از لحظاتی قصد بلند کردن دخترک از روی زمین را داشت اما او هنوز دعایش تمام نشده بود. دعایش را تا آخر خواند و به پدر پیوست.
ایرانیان آرامگاه ندا را در حالی که به تپه ای از گل تبدیل شده بود، آرام آرام ترک می کردند. آنها به آزادی ایران یقین دارند و گویی امروز با ندا تجدید عهد می کردند که تا آزادی ایران از پای نمی نشینند.


یاد ندا حسنی و صدیقه مجاوری، مشعلهای فروزان آزادی گرامی باد

نرگس غفاری
27 خرداد 85
17 ژوئن 2003
* شعری از زنده یاد محمد مختاری